داستان


زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو من می ترسم! مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم! مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواش تر برونی. مرد جوان: مرا محکم بگیر .زن جوان: خوب، حالا می شه یواش تر برونی؟مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

دختر کور 

یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش

پری

پری
روزی مردی ناخواسته یک پری را از نزدیک می بیند. .پری از او می خواهد که او را فراموش کند و با کسی در مورد او صحبت نکند. اما مرد عاشق او می شود و از پری می خواهد که با او بماند و ازدواج کند. پری ابتدا قبول نمی کند. می گوید: تو انسانی. انسان به دنیای ماده تعلق دارد و خارج از آن را درک نمی کند بنابراین من نمی توانم با توازدواج کنم.
مرد اصرار می کند. می گوید که هر شرط پری را قبول می کند تا با او ازدواج کند. پری فقط یک شرط می گذارد و آن اینکه در هر کاری که پری انجام می دهد مرد دخالت و شکایت نکند. مرد قبول می کنند.
آن دو ازدواج می کنند و زندگی خوبی را آغاز می کنند. صاحب دو فرزند هم می شوند. مرد تا جایی که می تواند سعی می کند در کارهای پری دخالت نکند تا اینکه روزی پری در حالیکه پای تنور داشت نان می پخت دو فرزندش را یکی پس از دیگری به داخل تنور می اندازد و می گوید: بگیر خواهر. سپس در تنور را می گذارد.
مرد که این صحنه را می بیند نمی تواند تحمل کند و به پری سیلی محکمی می زند که چرا اینکار را کرده و فرزندانش را به کشتن داده. پری در تنور را برمیدارد و مرد میبیند که دو فرزندش با کمال خوشحالی در باغ سرسبزی مشغول بازی هستند. پری می گوید: شرطی که بود را بهم زدی من از اینجا میروم و پری در یک چشم به هم زدن محو میشود.
مرد پشیمان می شود به در دیوار داد می زد که پری برگردد. اما خبری نمی شد. در تنور را برمی داشت و جز آتش فروزان چیزی نمی دید.