دختر کور 

یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش

نظرات 1 + ارسال نظر
قهرمان فراموش شده سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:44 ق.ظ http://expiredhero.blogsky.com

سلام
این داستانت خیلی شبیه کتاب پریچهره
خوندیش ؟
تضادهای توی وبت زیباست
این داستان رو با رنگ های شاد نوشتن
نمی ذاره آدم احساس تنهایی کنه

قهرمان فراموش شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد