پری
روزی مردی ناخواسته یک پری را از نزدیک می بیند. .پری از او می خواهد که او را فراموش کند و با کسی در مورد او صحبت نکند. اما مرد عاشق او می شود و از پری می خواهد که با او بماند و ازدواج کند. پری ابتدا قبول نمی کند. می گوید: تو انسانی. انسان به دنیای ماده تعلق دارد و خارج از آن را درک نمی کند بنابراین من نمی توانم با توازدواج کنم.
مرد اصرار می کند. می گوید که هر شرط پری را قبول می کند تا با او ازدواج کند. پری فقط یک شرط می گذارد و آن اینکه در هر کاری که پری انجام می دهد مرد دخالت و شکایت نکند. مرد قبول می کنند.
آن دو ازدواج می کنند و زندگی خوبی را آغاز می کنند. صاحب دو فرزند هم می شوند. مرد تا جایی که می تواند سعی می کند در کارهای پری دخالت نکند تا اینکه روزی پری در حالیکه پای تنور داشت نان می پخت دو فرزندش را یکی پس از دیگری به داخل تنور می اندازد و می گوید: بگیر خواهر. سپس در تنور را می گذارد.
مرد که این صحنه را می بیند نمی تواند تحمل کند و به پری سیلی محکمی می زند که چرا اینکار را کرده و فرزندانش را به کشتن داده. پری در تنور را برمیدارد و مرد میبیند که دو فرزندش با کمال خوشحالی در باغ سرسبزی مشغول بازی هستند. پری می گوید: شرطی که بود را بهم زدی من از اینجا میروم و پری در یک چشم به هم زدن محو میشود.
مرد پشیمان می شود به در دیوار داد می زد که پری برگردد. اما خبری نمی شد. در تنور را برمی داشت و جز آتش فروزان چیزی نمی دید.
طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
متأثر شدم
زیبا زیبا